-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 تیرماه سال 1389 08:24
وای کمرم*پدر سوخته چقدرسنگینه به چه قیمتی گذشتی از شبهای خیس مهتاب چی گذاشتیم از من و تو به جز آرزوی برآ به چه قیمتی غرور رو سر راهمون کشیدیم چرا لحظه های با هم بودن هامون رو ندیدیم خوب من، ما هر دو باختیم توی این بازی بی خود هردوتامون کم گذاشتیم که ترانه هامون هم مرد چیزی از لحظه نمونده، من و تو لحظه رو کشتیم حکم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 27 خردادماه سال 1389 09:20
مواظب خودت باش خوش به حالت تولدم بود . ۲۵ ساله شدم . چند رو ژیش تولدم بود مناسبت ندیدم این داستان خیلی کوتاه رو براتون بذارم . قدر مادرتون رو بیشتر بدونید . تولد ساعت 3 شب بود که صدای تلفن، پسری را از خواب بیدار کرد. پشت خط مادرش بود. پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟ مادر گفت: 25 سال قبل در...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 13 فروردینماه سال 1388 22:34
( به نام خدایی که عشق رو به دست کودکی دادکه اونو بخندونه) زندگی چیست؟ از باد پرسیدم زندگی چیست؟ گفت:زیبایی و شادابی از دوست پرسیدم زندگی چیست؟ گفت:عشق و محبت از خواب پرسیدم زندگی چیست؟ گفت:تعبیر کردن از یار پرسیدم زندگی چیست؟ گفت:وفاداربودن به عشق ازدریا پرسیدم زندگی چیست گفت:آرامش و سکوت بازهم ازیارپرسیدم زندگی چیست؟...